محل تبلیغات شما

پیرمردی تنها در خانه ای قدیمی به دور از هیاهوی شهر زندگی می کرد  والبته نه دور از مردم شهر .در خانه ای بازمانده از پدرانش، خانه ای پر از خاطر ها .وقتی خوب گوش می کردی هنوز صدای خنده ها از لابه لای ترک دیوار ها که انگار داشتند موذیانه به وضعیت پیرمرد می خندیدند را میشنیدی. قاب عکس های قدیمی و خاک گرفته. همه چیز به اندازه ی سن پیرمرد کهنه شده بود. حتی لباس های تنش. نمی دانم چند وقت بود که رنگ حمام به خود ندیده بود با آن خانه بزرگ و لوازمی که زمانی برای خودشان تجملی به حساب می آمدند بعید به نظر می رسید پولی در بساط نداشته باشد .ولی چرا اینطور زندگی می کرد را نمی دانم. !هر روز صبح که نه هر روز ظهر از خواب بر می خاست ، با هزار زحمت از تخت موریانه زده اش پایین می آمد،  تکه نانی سخت تر از سنگ را به دهان می گذاشت و با آبی که معلوم نبود از کی در لیوان مانده به زحمت پایین می داد .روی چیزی شکل کاناپه در مقابل تلویزیون ولو می شد و با خیره شدن به  تصاویر نچندان واضح آن ساعات عمر را به آتش می کشید. شاید همین به آتش کشیدن تنها چیز گرما بخش خانه ی او بود.مردم محل بخاطر رفتار و خانه ی مرموزش  و در عین حال ظاهر چندش آورش از او دوری می کردند . اما یک روز اتفاقی عجیب رخ داد همه دیدند که فردی درِ خانه ی پیرمرد را می کوبد. اتفاقی که شاید قدیمی های محل هم دفعه ی قبلش را به یاد نداشتند .تازه از خواب بیدار شده بود، لنگان لنگان خود را به در رساند و با کمال تعجب فردی را پشت در خانه دید .فردی آراسته با دسته گلی در دست . تا پیرمرد خواست بپرسد که شما که هستید و اینجا چه می کنید؟! مرد جوان که فارسی را هم خوب حرف نمی زد  پیر مرد را در آغوش گرفت:《 پدر بزرگ پدر بزرگ چقدر دلم برایتان تنگ شده بود 》. پیر مرد مات و مبهوت به جوان نگاه می کرد. مرد جوان دست پیرمرد را گرفت و داخل شدند. جوان آنقدر هیجان زده بود که اصلا نمی گذاشت پیرمرد حرف بزند.دست در جیب خود کرد و گفت :《 این ساعت را برای شما آورده ام 》 و فورا ساعت را به دست پیرمرد بست و شروع کرد به تعریف کردن از خودش ، از پدرش، از مادرش ،از برادران و خواهرانش. خلاصه  از همه کس و همه جا گفت . پیرمرد که فقط گوش می داد آرام آرام احساس خوب گرم شدن می کرد .داشت جان می گرفت ، چشمان بی فروغش برق زدن گرفته بود . تازه احساس می کرد زنده است .داشت احساس می کرد غریبه هدیه ای از طرف خداست .در خیالش او را فرشته ای می دید که از سوی خدا آمده تا به او بگوید هنوز دوستش دارد .
او اصلا جوان را نمی شناخت ولی در دلش به او حسی مثل .داشت فکر می کرد._ اصلا رهایش کنید ما چه کار داریم به فکر او بگذارید این یکی فقط مال خودش باشد .بگذارید با فکری که بعد عمری به سراغش آمده کمی زندگی کند._دوست داشت جوان حرف بزند و با گرمایش جان یخ زده ی او را گرم کند، دوست داشت جوان فقط بگوید و بگوید آخر می دانید وقتی کسی به دل امدم می نشیند دوست داری با صدایش نوازشت دهد جوان هم به دل پیرمرد نشسته بود .جوان به اقتضای حال جوانی و شادابیش  شروع کرده بود به رژه رفتن در خانه که ناگهان چشمش به قالب عکس های روی طاقچه دوخته شد . هوش و گوشش را جمع کرد و پرسید: پدر بزرگ شما چرا هیچ عکسی از مادر و پدرم و بقیه ندارید؟ اینها کی هستند که عکس شان را روی طاقچه گذاشته اید مگر شما پدر بزرگ من؟! و نامی را برزبان آورد پیر مرد که تا آن لحظه چیزی نگفته بود و گذاشته بود تا جوان اشتباه کند و او در سایه ی اشتباه جوان کمی زندگی، لب به سخن گشود و گفت : 《نه من کسی که گفتی نیستم》 جوان که انگار یخ کرده بود به آهستگی دست درجیب کرد و آدرس را برای پیرمرد خواند پیرمرد که نمی خواست جوان از پیشش برود به آرامی گفت:《 خیابان را اشتباه آمده ای  جایی که تو می گویی یک خیابان بالاتر است .》جوان که تازه متوجه اشتباهش شده بود از پیر مرد عذرخواهی کرد و به سمت در راه افتاد پیرمرد نا امیدانه به جوان خیره شده بود که انگار چیزی یادش افتاد با صدایی که انگار از ته چاه درمی آید گفت:《پسرم ساعتت》انگار باورش شده بود که پسر جوان نوه ی اوست یاد نداشت که کسی را اینقدر مهربان صدا کرده باشد .جوان گفت :《نه بماند شما پدر بزرگ خوبی بودید چه فرقی می کند شاید علتی داشته که من به اینجا آمده ام من برای پدر بزرگم یکی دیگر می خرم  شما هم پدر بزرگ هستید مگر نه 》غافل از اینکه او پدر بزرگ کسی نیست. اما حالا به اندازه ی چند دقیقه پدر بزرگ بودن را تجربه کرده بود. عشق را دوست داشتن و دوست داشته شدن را .
اما خوب هرکس باید پیش پدر بزرگ خود به جایی که مال اوست و نزد کسانی که او از ایشان و ایشان از او هستند برود.از غریبه ها کاری ساخته نیست غریبه ها فقط اشتباهی آمده اند و بالاخره می فهمند و میروند.
دلم نمی آید نگویم بیچاره کسانی که پدربزرگ ندارند یا پدربزرگ هایی که نوه ندارند .

یک سوء تفاهم شیرین

باید خودش اتفاق بیفتد

داستان کشتی و دریا

پیرمرد ,پدر ,ی ,خانه ,نمی ,ها ,پدر بزرگ ,می کرد ,را به ,شده بود ,بود که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها